بخشهايی از منظومه آبی خاکستری سياه شاهکار زنده ياد "حميد مصدق"

...

آه باران باران
شيشه پنجره را باران شست از دل من اما چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

 .....

 من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها ميبينم و ندايي كه به من مي گويد: گر چه شب تاريك است دل قوي دار سحر نزديك است  

.....

زندگي رويا نيست
زندگي زيبايي ست   مي توان بر درختي تهي از بار زدن پيوندي       مي توان در دل اين مزرعه خشك و تهيبذری   ريخت.                    مي توان از ميان فاصله ها رابرداشت              دل من با دل تو هر دو بيزار از اين فاصله هاست

.....

 گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت يادگاران تو اند                     رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگوارارن تواند... در دلم آرزوي آمدنت ميميرد... رفته اي اينک  اما آيا باز مي گردي؟؟؟ چه تمناي محالی دارم، خنده ام مي گيرد...

 چه شبي بود و چه روزي افسوس! با شبان رازي بود. روزها شوري داشت. ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ هي هي مي پرانديم در آغوش فضا. ما قناريها را از درون قفس سرد رها ميکرديم. آرزو ميکردم دشت سرشار ز سرسبزي روياها را. من گمان ميکردم دوستي همچون سروي سرسبز چار فصلش همه آراستگي ست من چه مي دانستم هيبت باد زمستاني هست من چه مي دانستم سبزه ميپژمرد از بي آبي سبزه يخ ميزند از سردي دي. من چه مي دانستم دل هر کس دل نيست. قلبها ز آهن و سنگ قلبها بي خبر از عاطفه اند

 .....

 در ميان من و تو فاصله هاست. گاه مي انديشم...مي تواني تو به لبخندي.اين فاصله را برداري! دستهاي تو توانايي اين را دارد.كه مرا زندگاني بخشد! چشمهاي تو به من.آرامش بخشد! و تو چون مصرع شعري زيبا ، سطر بر جسته اي از زندگي من هستي! دفتر عمر مرا با وجود تو شكوهي ديگر ، رونقي ديگر است

.....

 من به بی سامانی،باد را می مانم من به سرگردانی ، ابر را می مانم من به اراستگی خنديدم من ژوليده به آراستگی خنديدم

 .....

 من در آينه رخ خود ديدم و به تو حق دادم
آه مي بينم ، ميبينم تو به اندازه تنهايي من خوشبختي من به اندازه زيبايي تو غمگينم

.....

  گاه مى انديشم ، خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسى مى شنوى ، روى تو را كاشكى مى ديدم . شانه بالا زدنت را ، بى قيد و تكان دادن دستت كه ، مهم نيست زياد و تكان دادن سر را كه ، عجب! عاقبت مرد؟ افسوس ! كاشكي مىديدم ! من به خود مىگويم : چه كسى باور كرد ، جنگل جان مرا ، آتش عشق تو خاكستر كرد؟

 .....

 با من اكنون چه نشستن ها ،خاموشي ها ، با تو اكنون چه فراموشي هاست .

چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم خانه اش ويران باد ! من اگر ما نشوم ، تنهايم تو اگر ما نشوي ، خويشتني از كجا كه من و تو شور يك پارچگي را در شرق باز بر پا نكنيم از كجا كه من و تو مشتِ رسوايان را وا نكنيم.

من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه بر مي خيزند من اگر بنشينم تو اگر بنشيني چه كسي برخيزد ؟ چه كسي با دشمن بستيزد ؟ چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد ؟ دشت ها نام تو را مي گويند . كوه ها شعر مرا مي خوانند . كوه بايد شد و ماند ، رود بايد شد و رفت ، دشت بايد شد و خواند .

 در من اين جلوهء اندوه ز چيست ؟ در تو اين قصهء پرهيز -- كه چه ؟ در من اين شعلهء عصيان نياز ، در تو دم سردي پاييز كه چه ؟ حرف را بايد زد ! درد را بايد گفت ! سخن از مهر من و جور تو نيست . سخن از متلاشي شدن دوستي است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر آشنايي با شور و جدايي با درد و نشستن در بهتِ فراموشي .... يا غرق غرور ؟!

 سينه ام آينه اي ست ، با غباري از غم . تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار . آشيان تهي دست مرا ، مرغ دستان تو پر مي سازد . آه مگذار ، كه دستان من آن اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشي ها بسپارد . آه مگذار كه مرغان سپيد دستت ، دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد . من چه مي گويم ، آه …

با تو اكنون چه فراموشي ها ، با من اكنون چه نشستن ها ، خاموشي هاست . تو مپندار كه خاموشي من ، هست برهان فراموشي من . من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه بر مي خيزند

.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 


پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱
 
سلام!
واقعا که زندگی پر از تضاده ! من که هیچوقت سر از کار این زندگی در نیوردم...یه روز آبی ...یه روز سیاه ...یه روز خاکستری. منم که تازگیا بدجوری قاطی کردم! مثلا یه روز میرم دانشگاه خوشحال و کلی آب و جارو کرده و بگو و بخند بعد روز بعدش قاطی میکنم ناراحت و با اخم و تخم میرم دانشگاه بعدشم میرم یه گوشه میشینم حوصله هیچ کسم ندارم.
مثلا همین امروز ظهری از دانشگاه که اومدم کلی حالم بد بود که حتی مامانم شاکی شده بود بعد همین یه ساعت پیش با دیدن یه بلاگ و خوندن مطالبش کلی حالم عوض شد و اومدم پشت کامپیوتر یه سر و دستی به این بلاگم بکشم! نمیدونم چیز خاصی هم توی این وبلاگ نبود ولی یه جورایی به دلم نشست نمیدونم چرا ، شاید به خاطر اینکه یکی حرفای دل منو زده بود .... و همین طور به خاطر متن زیر که برای من خیلی معنادار بود:
هيچ پيامي آخرين پيام نيست و هيچ عابري آخرين عابر،
كسي مانده است كه خواهد آمد، باور كن!
كسي كه امكان آمدن را زنده نگه مي دارد!